خبر رسيد كه ياري ز جمع ياران رفت كسي كه در همه دم همدم رفيقان بود كسي كه شمع وجودش هميشه روشن بود شرارههاي دلم اشك شد زديده چكيد هنوز عطر كلامش در انجمن جاري است صفاي باطن او ظاهر از بيانش بود به لب دعا و به دل آرزوي فصل بهار دلي از اين غم سنگين بدون داغ نماند به بال معرفت و عشق از اين قفس پر زد كسي كه دوست ديرين مقتدايش بود سليل پاك امامان دين، محمد ما به هشتم رجب و روز سيزده ز اسفند كسي كه خادم شمس الشموس عالم بود هنوز در غم داغ پدر دلي خون داشت هزار حيف كه آن يار آشناي همه دلم گرفته از اين غم كه از پس چل روز | | رفيق هم قدمي ناگهان شتابان رفت چه شد كه بي خبر از منظر رفيقان رفت چه زود آب شد و بيفروغ و بيجان رفت بر آن كه با دل غمگين از اين غمستان رفت كه عاشقانه از اين خاكدان به رضوان رفت كه با دلي پر از الطاف حي سبحان رفت به سر هواي سفر كرد و در زمستان رفت كه او چو مرغ سبك بال دامن افشان رفت به بوي وصل از اين خاك تا گلستان رفت در اوج صبر و تحمل، جان به فرمان رفت به حكم عشق و محبت ز ديده پنهان رفت به يك كرشمه به مهماني شهيدان رفت ز غصهي قم و دلتنگي خراسان رفت كه بيخبر ز فراقي دگر پريشان رفت عزيز بود ولي همچنان غريبان رفت هنوز سوزم از اينكه چرا بدين سان رفت
|